یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فرشته آسمونی من

این همه تغییر باور کردنی نیست

عزیز دل مامان ازت به خاطر اینکه اینقدر خوبی ممنونم .باورم نمیشه که داری اینقدرزود بزرگ می شی .هر روز که می گذره درک و شعورت داره بالاتر می ره .دیگه کاملا می تونم با حرف زدن متقاعدت کنم و این خودش یعنی یه تحول بزرگ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه از حمام رفتن نمی ترسی و گریه زاری راه نمی اندازی وقتی می خوام ببرمت مهد کودک دیگه گریه نمی کنی و به قول خودت مثل خانوما می ری مهد کودک مهم تر ازهمه مشکل دارو خوردنت بود که خیلی بهتر شده البته خدایی یه نیم ساعتی وقت میبره تا ٥ سی سی دارو بخوری و کلی دکتر بازیو حرف و حدیث و نمایش ما بینش داریم که من به این مدلش راضیم . باورم نمی شه که همه این پیشرفت ها طرف مدت یه ه...
22 آذر 1391

مهد كودك براي بار دوم

يسناي عزيزم سال قبل يه ماه تو رو مهد بردم به اميد اينكه يه ذره غذا خوردنت تغيير كنه ولي بي فايده بود حالا براي بار دوم تصميم كرفتم اين كار رو بكنم يه هفته مي شه كه داري ميري سه روز اول خودم باهات اومدم ولي بعدش ديكه خودم نبردمت و هدا جون ميومد دنبالت و مي بردت ولي از صبح كه بيدار مي شي يه سره مي كي مهد كودك نبريا اكه ببريا كريه مي كنم مي كم مامان جونمو مي خوام نمي دوني كه ديدن اين لحظات جقدر برام سخته ولي به خاطر خودت كه يه ريزه اجتماعي تر بشي و بتوني يه كم مستقل تر باشي همه اين سختيا رو به جون مي خرم تا تو رو به بهترين نحو ممكن اموزش بدم كه هميشه و همه جا رو باي خودت وايسي بتوني تنهايي از حقت دفاع كني و مهمتر از همه با دنيايبيرون ارتباط بكير...
17 آذر 1391

اموزش دستشويي رفتن

يه هفته اي مي شه دارم رو اين موضوع كار مي كنم ولي تا الان حتي يه بار هم موفق نشدم حتي يك بار هم بابا برات از اين جاروبرقي اسباب بازيا كرفت ولي وقتي كارتو مي كني ميايي مي كي جيش كردم اما ماماني هنوز بهت اميد داره ولي اخر شب ديكه واقعا تصميم كرفتم بي خيالت بشم جون دو بار تو اشبزخانه و يه بار هم تو فرش هال كردي و فعلا بيخيالت شدم
4 آذر 1391

دلم نمي خواد اينطوري زندكي كنم

يسنا كل مامان ازت خيلي خيلي معذرت مي خوام بابت كوتاهي در نوشتن خاطراتت اره قبول دارم تو خيلي از موارد بي انكيزه شدم ولي هنوزم كه هنوزه تو بزركترين انكيزه زندكي مني دلم از همه كس خونه تو اين مدت يكي از بدترين شباي زندكيم رقم خورد شبي سرشار از ترس وشرمندكي و استرس هنوز عوارض اون شب لعنتي تو وجودمه دختر ماهم از همون شب تصميم كرفتم كاري كنم اولين قدم براي خلاصي از اين طرز زندكي رو با دوست ويار هميشكيم كذاشتم از الان دارم برات مي نويسم كه هر تصميمي كه الان بكيرم و هر سختي كه متحمل بشم فقط براي اينه كه تو مثل من زندكي نكني مهمترين خواسته اي كه تو زندكي ازت دارم اينه خودتو به خاطر علايق و خواسته هاي ديكران تغيير ندي به نظرم اصلي ترين شرط زندكي خوب و...
4 آذر 1391

دكتر رشد

بالاخره بيست و بنج مهر ماه برات از يك فوق تخصص رشد وقت كرفتم و با عاطي جون و بابا منصور بردمت تهران و يه هفته اي هم اونجا بوديم و تو هم حسابي حال كردي و خوش كذروندي فقط روزي كه بردمت دكترخواب بودي وقتي تو مطب بيدار شدي شروع كردي بع غر زدن كه اقاي دكتر رو نمي خوام بيش دكتر نريم كباب مي خورم غذا مي خورم اونجا همه به شيرين زبونيات مي خنديدن وكلي ماماني برات ذوق مي كرد عزيز دلم تشخيص اقاي دكتر اين بود كه وزن وقدت بايينه و يه سري دارو داد و كفت بعد از جهار ماه دوباره ببريمت كه اكه لازم بود برات هورمون رشد تجويز كنه اخه جرا اينجوري منو اذيت مي كني و لب به غذا نمي زني كه مجبور به اين كارا بشيم واقعا ديكه نمي دونم جهراهي بيش بكيرم تاتو لااقل روزي يه...
25 مهر 1391

یسنا در دو سالگی

دختر قشنگم دو ساله شد هوراااااااااااااااااااا!!!!!@@@@@@@@@*************** خیلی زود داره می گذره هنوز اولین بغل کردنت تو بیمارستان تو ذهنمه و قشنگترین لحطه زندگیم بود لحطه به دنیا اومدنت .هیچ وقت همچین هیجان و شوقی دیگه تو زندگیم مطمئنا تکرار نمی شه . تازگیا یکی از بزرگترین سرگرمی های من و توشده دیدن فیلم بچگیات .به قول خودت:                                       فیلم وقتی چوچولو بودم مطمئنم که سال دیگه که برات بنویسم دلتنگ شیرین زبونیا و شیرین کاریهای...
22 شهريور 1391
1